بودن با دوستام.
رفتن تئاتر.
حرف زدن و شام خوردن.
تمامش شيريني زندگيه نه؟ اما اين ظاهرشه.
درواقع دارم غلظت قهوه اي رو بيشتر ميكنم كه بايد با فنجان جدايي سر بكشم...
ولي خوب... اين فنجان جزيي از جهاز زندگيه...
شب سردي است و من افسرده....
راه دوري است، و پايي خسته....
تيرگي هست و چراغي مرده....
مي كنم تنها از جاده عبور،
دور ماندند زمن آدمها....
سايه اي از ير ديوار گذشت،
غمي افزود مرا بر غمها....
فكر تاريكي و اين ويراني،
بي خبر آمد تا با دل من،
قصه ها ساز كند پنهاني....
نيست رنگي كه بگويد با من،
اندكي صبر، سحر نزديك است....
هر دم اين بانگ بر آرم از دل:
واي، اين شب چقدر تاريك است....
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.....
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمي نمناك است.....
سهراب سپهري