قهوه تلخ
 
منوی وبلاگ
صفحه اصلی
پست الکترونيک
XML
دوستان
بايگانی

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

[Powered by Blogger]

   

 Monday, December 27, 2004
   
بودن با دوستام.
رفتن تئاتر.
حرف زدن و شام خوردن.
تمامش شيريني زندگيه نه؟ اما اين ظاهرشه.
درواقع دارم غلظت قهوه اي رو بيشتر ميكنم كه بايد با فنجان جدايي سر بكشم...
ولي خوب... اين فنجان جزيي از جهاز زندگيه...
شب سردي است و من افسرده....
راه دوري است، و پايي خسته....
تيرگي هست و چراغي مرده....
مي كنم تنها از جاده عبور،
دور ماندند زمن آدمها....
سايه اي از ير ديوار گذشت،
غمي افزود مرا بر غمها....
فكر تاريكي و اين ويراني،
بي خبر آمد تا با دل من،
قصه ها ساز كند پنهاني....
نيست رنگي كه بگويد با من،
اندكي صبر، سحر نزديك است....
هر دم اين بانگ بر آرم از دل:
واي، اين شب چقدر تاريك است....
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.....
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمي نمناك است.....
سهراب سپهري
 قهوه تلخ!   ||  4:13 PM
 Thursday, December 23, 2004
 
Try to Live. Not to be Alive
   
يه ليوان شير داغ، يه شكلات، ميندازمش اون تو و بعد ديگه اون شكلات نيست. حل شد...
يه موقع يه سري اتفاق مي افته تو زندگي ولي به راحتي فراموش ميشه.. اون حل شدن نيست، هضم شدنه... چون بعدش دفع ميشه و ديگه يادتم نمياد. اما حل شدن مال توست، تويي كه تو مسائل حل ميشي.. تو از بين نميري، دفع نمي شي، اما ديگه نيستي.. فقط طعم و شايدم رنگ ازت مي مونه، شايدم نمونه...دلم نمي خواد اينطوري بشم. نمي خوام تو اين زندگي لعنتي حل بشم و يادم بره چي بودم و چي هستم و فقط اسمم بمونه...

دلم نمي خواد عمر كنم.. دلم مي خواد زندگي كنم...
 قهوه تلخ!   ||  6:10 PM
 Tuesday, December 21, 2004
 
و اما عشق!
   
يه وقتي يه بچه اي بود با يه بادكنك كه خيلي دوستش داشت... همش باهاش بازي مي كرد تا بلاخره تركيد. بادكنك بعدي رو كه بهش دادن گذاشت تو كمدش و بادش نكرد... هر چي هم بهش گفتند گفت: مي ترسم بتركه!
يه روز دم غروب معلم مهدكودكش بردش تو حياط و بهش خورشيد رو نشون داد... بچه محو تماشاش شد تا اينكه غروب كرد... معلمه گفت:
.. قشنگ نبود؟
--چرا!خيلي!
..ناراحت نشدي تموم شد؟
--چرا!خيلي!
..دوست داشتي هيچوقت نمي ديديش تا تموم شدنش رو هم نبيني؟
--نه!
و رفت و بادكنكش رو باد كرد....

عاشق مشو!
چون عشق يك شب خوشي دارد و هزار شب پشيماني....
ولي هزار شب پشيمان باشي ...كه چرا يك شب عاشق نبودي...
 قهوه تلخ!   ||  7:18 PM
 Friday, December 17, 2004
 
Oscillation
   
چقدر جمعه ها دلگيره، اينم يه جمعه ديگه... واقعا كه چقدر خسته شدم. همينجورافتادم تو خونه هيچ كاري هم نكردم. اصلا نمي دونم چه خبره، معلوم نيست چي داره ميشه، اين كلاك ديگه رسيده در حد رد شدن سوراخ فوري. چه خبره؟ چرا اينجوري ميشه؟ چرا زيرم داره خالي ميشه؟ يا شايدم شده...
چرا هيچ چيزي موندني نيست؟ يه عمر دنبال عشقم دويدم كه باهاش باشم تا آخرش اما نشد. تشنه محبت شدم. خلا اين جايي كه تو دلم ساختم بدجوري عذابم ميده. دوستي رو هم ميشه جاش غالب كرد به اين دل ديوونه اما خوب با رفتن اون شوان و مهدي و محمد هم رفتن،قبلش مي ترسيدم چه جوري اين سه تا جدايي رو تحمل كنم همچين خودم قات زدم كه نفهميدم چي شد. شكه شدم... درست دركش نكردم .... همينجور موند تا الان. حالا كه تريپل و پوياني كه دوباره خاطره اش زنده شده دارن ميرن زخم چند ماه پيش سر باز كرده و وجودم رو به آتيش ميكشه... وزمزمه اين آهنگ... واي... دارم آتيش مي گيرم..... حالا از غصه وغم.....دلم مي خواد بميرم....
فقط بهزاد مونده... اون شاخ و برگ (هاي) اضافي و پوسيده رو هم قطعش كردم و يه دلخوشي دارم كه اگه نبود نمي دونم ديگه چه وضعي داشتم... اونم آويزون شده زير آينه ماشينم تا هر وقت كه مي شينم تو ماشينم، نگام بهش بيافته و دلم آروم تر بشه شايد آروم تر رانندگي كنم وديرتربميرم.....
 قهوه تلخ!   ||  11:36 AM
 Wednesday, December 15, 2004
 
اسپرسو!
   
عين رفتن MH مي مونه، و خيلي بدتر. چون اين آخرين حلقه زنجيريه كه ميره و ديگه خيلي خيلي تنها ميشم.ميگن هر گلي بويي داره راست ميگن، رفتن MH برام يه شك بود. تا شبي كه گفت clear شدم باورم نمي شد داره ميره، مال پويان زياد نه، رفتن كشي هم خيلي اعصاب ميزد گرچه اون موقع خودم داغون بودم ولي بازم حس ميكردم كه بده. ولي اين يكي ديگه خيلي بده. 7 ساله كه داريم هم رو مي بينيم تقريبا هر روز نه ديگه هفته اي 3،4 روز. اين سه سال هم كه كلي با هم بوديم به خصوص كه بعد MH تنها بقاياي اكيپ بوديم كه با هم مونده بوديم.
اينجا تلخي زندگي منه فقط مي خوام تلخي هام رو بنويسم نه عصبانيت ها نه فحش نه شادي نه عشق نه محبت. فقط تلخ بهترين مزه اي كه دوستش دارم. زندگيم بدجوري داره ميپاشه، خودم كردم و از دست دادم فوقم رو، وقتم رو و اون عشق احمقانه و دوستايي كه خودشون ميدونن قسمتهاي وجود منم. نصف شخصيت من از اوناست. كه دارن دونه دونه ميشن icon ياهو! انگار مثل همه ايراني هاي احمق منتظر معجزه ام اونم چه معجزه اي! چيزي كه نميدونم چيه! وقتي تصورش رو مي كنم كه اگه برم و يه بار مامانم مريض شه و فقط احساس كنه كه براي آخرين بار مي خواد منو ببينه، واي مي خوام دنيام نباشه! حاضرم هر چي مدرك و شغل و پست وامنيت اجتماعي و كوفت و زهر مار رو بدم اما پيشش باشم كه من رو ببينه و حالش خوب شه. از طرفي وقتي همه رفتن موندن اينجا برات بوي مرگ ميده! عمرا ديگه بتونم الان با كسي رفيق بشم كه جاي تريپل و MH رو پر كنه. دوران دانشجويي يه چيز ديگه است دوران دبيرستان هم كه ديگه واويلا. بدترين چيز اينه كه خوب اونا هم همين حس رو داشتن و به تدريج كشتن و كمش كردن اما من احمقانه و جسورانه نمي خوام قبول كنم كه ما محكوميم به جدايي! نميــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخوام!
چقدر خوشمزه است اين تلخي.....
 قهوه تلخ!   ||  11:02 AM
 Monday, December 13, 2004
   
يه كاري آدم بكنه از روي محبت بعد چون يه سري فكر خودشون درست از آب در نمياد پشت سر آدم يه حرف ديگه بزنن، تلخ نيست؟
 قهوه تلخ!   ||  4:34 PM
 Sunday, December 12, 2004
   
دیدی جدایی هم تلخه، آره تنهایی تلخ تره اما این جدایی بعدش تنهایی هم میاره!
 قهوه تلخ!   ||  5:28 AM
 Saturday, December 04, 2004
   
زندگي زيباست...، نه به زيبايي حقيقت!
حقيقت تلخه...، نه به تلخي جدايي!
جدايي سخته...، نه به اندازه تنهايي!
 قهوه تلخ!   ||  3:37 PM
 Friday, December 03, 2004
   
حقيقت تلخه، حتي از اين قهوه تلخ هم تلخ تر...
 قهوه تلخ!   ||  5:06 PM