قهوه تلخ
 
منوی وبلاگ
صفحه اصلی
پست الکترونيک
XML
دوستان
بايگانی

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

[Powered by Blogger]

   

 Friday, June 10, 2005
 
گمشده در هيچ
   
چقدر سخته آدم نتونه حرف بزنه، يك ماه تمام حرفهام رو خوردم چون نمي تونم بگم. احساسم رو نمي تونم بگم. دليلش هم اين نيست كه كسي ميخونه، دليلش اينه كه خودم هم نمي دونم چي بايد بگم! چرا هميشه سردر گمم؟ اصلا هستم؟ مي دوني هرچي بگم با اصول طناب پاره كردن تناقض داره. فكر ميكردم آسونه اما نيست! تشويش، نگراني، دلهره.. اونم براي چي؟ براي چيزي كه بعدش معلوم نيست: بشه، هزار غم وغصه ديگه، نشه، هزار بدبختي و افسوس ديگه! الان اينجا وقتي 24 ساعت از آخرين ملاقات ميگذره ديگه آروم ندارم، يه چيزي گمه، يه چيزي نيست. اونوقت فكرها و كوزه روغن و ترس و دلهره و همه چي مياد سراغم. بعد تازه يادم ميافته اگه بشه اين 24 ساعت ميشه سه چهار روز اونم فقط حرف، از آرامش آغوش هم ديگه خبري نيست. بعد كوزه روغن ميشكنه. ميگم حالا تا اون موقع فكرش رو ميكنم، بعد دوباره دلهره كه ميشه يا نه! بعد باز يادم ميافته كه اگه نشه بده اگه بشه هم دوريه! بعد دوباره كوزه ميشكنه، بعد...
دلم ميخواد نعره بزنم! داد بزنم! گريه كنم! و از همه مهمتر بغلت كنم.... من بايد اون طناب لعنتي رو پاره كنم، بايد...
و وقتي مرگ هاي ناگهاني و مسخره دور و برم يادم مياد، تازه يادم ميافته زندگي ارزش اين دلهره ها رو نداره، من فقط يه چيز ميخوام همين....
تا وقتي هم زنده ام اون رو دارم و زندگي ميكنم..
 قهوه تلخ!   ||  8:12 AM