تنهایی مرا، می بینی ای خدا!
اما به چاره اش، آهی نمی کشی
بر بوم هستی ام، نقشی نمانده است
داری قلم ولی، نقشی نمی کشی
.
بر کوی رحمتت، در می زنم هنوز
داری کلید آن، بازش نمی کنی
بر روی شانه ات، سر می نهم هنوز
حس می کنی ولی، نازش نمی کنی
.
محتاج بوسه ام، از غنچه لبش
دردش به دست توست، کامی نمی دهی
تشنه به خنده ام، از روی چون مهشای ساقی حرم! جامی نمی دهی
.
قلبم ز دوری اش، غرقه به خون شده
اما طبیب عشق! درمان نمی کنی
ویرانه دلم، پر خاک و خون شده
ای صاحب کرم! سامان نمی کنی
.
شمعم به پای او، می سوزم از غمش
می بینی شعله را، دستی نمی زنی
از ساز زندگی
نی مانده است و بس
چنگش به دست توست
اما نمی زنی
.......................................................................................................................
پی نوشت:
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست.............هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
دلم برات خیلی تنگ میشه دوست خوبم