قهوه تلخ
 
منوی وبلاگ
صفحه اصلی
پست الکترونيک
XML
دوستان
بايگانی

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

[Powered by Blogger]

   

 Monday, July 16, 2007
   
عالیجناب!
وقتی به گذشته ام نگاه می کنم، پراز پستی و بلندی است. اما پیامد هایی که مانده، همه از بلندی هاست. نه اینکه من فراموش کرده باشم، بلکه روزهای بد زندگیم دلیلی بوده برای روزهای روشنتر و هر بار بلندیهایش بزرگتر از پستی گذشته اش. نتیجه اینکه عقبگردی نداشته ام. همه سرازیری ها را خودم رفتم ولی بالا رفتنهایم، همه اش زیر سر توست. آخرین بار، در یکی از بدترین روزهای زندگی من، در زمانی که دیگر کوچکترین ایمانی به تو نداشتم، در لحظاتی که مانند پایانم بود، به عجیب ترین شکل ممکن، بزرگترین نعمتت در دو عالم را به من بخشیدی: عشق! نمی دانم چرا. هنوز هم نمی دانم. تنها می دانم در آخرین اوج همه چیز را از من گرفتی تا امتحانم کنی، تا از لیاقت من مطمئن شوی، شاید هم تا خودم را امتحان کنم و پایه زندگی در جای دیگری را بگذارم. ولی من، خواسته یا ناخواسته، نتوانستم. تو را باختم. به که و به چه خودم هم نمی دانم...

عالیجناب!
امروز که نگاه کردم، باز هم به جایی رسیدم که بی پناهم. پایین سرازیری دیگری، دور و برم هم خالیست. درد تنهاییم را هم کسی جز تو درمان نیست. فقط با قبل فرق دارد. اینبار تنهاییم تنهاییمان است، اینبار از زندگی سیر نشده ام چون هنوزم با همه وضع موجود خوشبخت ترین روی زمینم. اینبار قلب دیگری در من می تپد و قلب من هم در دیگری. ولی باز هم دلم پر از دلهره و التماس است. التماس چشمهایش، التماس نوازشش، التماس گونه اش، التماس آغوشش و مهمتر از همه، التماس نا امید نکردنش...

عالیجناب!
خوشحالم که هنوز هم هر موقع فراموشت می کنم به این روز می افتم. حالا این منم، تنها و بی پناه، با کوله باری از تمنا بر درت میکوبم و حتی نمی دانم که چه می خواهم. نمی دانم این سراشیبی هم دلیلی برای شروع بهتر است یا نه، بالایش را نمی بینم. ولی تو خود می دانی. همیشه می دانستی. من فقط می توانم طناب را پاره کنم....

اِلهى!
هذِهِ اَزِمَّةُ نَفْسى عَقَلْتُها بِعِقالِ مَشِيَّتِكَ
وَهذِهِ اَعْباَّءُ ذُنُوبى دَرَاْتُها بِعَفْوِكَ وَرَحْمَتِكَ
وَهذِهِ اَهْوآئِىَ الْمُضِلَّةُ وَكَلْتُها اِلى جَنابِ لُطْفِكَ وَرَاْفَتِكَ
 قهوه تلخ!   ||  8:28 PM
 Friday, July 06, 2007
 
مادرم! روزت مبارک
   

آفتاب مهربانی! ای طلوع هستی من!
ای که گرمای نگاهت، شد شراب مستی من

فکر نکن فراموشت کرد، تموم عشقی که داشتی
هیچوقت از یادم نمیره، عمری که به پام گذاشتی

راه و رسم عاشقی رو، توی گوش من تو خوندی
تو درخت زندگیتو، واسه خنده هام سوزوندی

بی تو ویرانم و با تو، همچو کوهی استوارم
برای عطر وجودت، لحظه ها رو می شمارم

اگه روزی تو نباشی، "زندگیم بی تو سرابه"
بی تو خوشبختی من هم، "یه حباب روی آبه"

بیا خورشید وجودم! دستامو بگیر دوباره
بیا تا بارون مهرت، به تن خشکم بباره

من تو صحرای حیاتم، سایه ای جز تو نداشتم
اون بهشتی هم که داشتم، زیر پاهات جا گذاشتم

 قهوه تلخ!   ||  11:56 AM