قهوه تلخ
 
منوی وبلاگ
صفحه اصلی
پست الکترونيک
XML
دوستان
بايگانی

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

[Powered by Blogger]

   

 Wednesday, August 20, 2008
   
من از اون روزی که دل رو، به پای عشق تو بستم
توی کعبه وجودم، همه بت ها رو شکستم
تو شدی تنها ستاره، توی آسمون قلبم
کیمیای زندگی رو، اومدی دادی به دستم
تو شراب زندگی رو، توی رگهام جاری کردی
من هنوزم که هنوزه، از می عشق تو مستم
بازی زندگی اما، من رو از نگات جدا کرد
دلم رو بهت سپردم، خودم رو ازت گسستم
هوس لغزش لبهام، روی گونه های نرمت
آتیشم میزنه هر روز، توی غربتی که هستم
همه اینها رو گفتم، که فقط اینو بدونی
تا نفس تو سینه دارم، تویی اونکه می پرستم
 قهوه تلخ!   ||  4:09 PM
 Friday, August 15, 2008
 
.......
   
عالیجناب!
سه سال پیش قبل از آمدنم، تو را به یکی از عزیزترین هایت قسم دادم که مراقب عزیزترین های من باشی. هنوز هم مطمئن هستم که سر قولت هستی اما یک نفر را یادم رفت: خودم!
سه سال گذشته و من تنها فرق مثبتی که کردم این است که عاشق تر شده ام ولی در عوض بسیار از دست داده ام. خدایا! چه کنم؟ این دیگر چه بازی است که شروع کرده ای؟ من اصلا قواعد بازی رو نمی دانم که بخواهم بازی کنم! هیچوقت انقدر نزدیک یک منجلاب شنا نکرده بودم. همیشه به اندازه کافی دور بودم و تا نزدیک شدم خودم را دور کردم، اما اینبار چه؟ هربار که من می خواهم یک کاری کنم یک کارت دیگر رو می کنی! یک بازی جدید. از همه طرف محاصره ام. مانده ام بین عشق و خیانت، بین عقل و معرفت، بین زندگی و ذلت. می روم پایم را می کشی، می آیم اعصابم به گند کشیده می شود. دعا می کنم، اعتنا نمی کنی. فراموشت می کنم، چشمه نعمتت را چند دقیقه باز می کنی. هم می دانم چرا اینکار را می کنی، هم نمی دانم. چه کنم آخر؟
چرا همان موقع که عاشقت بودم بی محلی کردی و مرا راندی؟ چرا الان برگشتی؟ یعنی تو هم؟؟؟ مثلا خدایی عزیز من! تو که این باشی چه توقعی از ما داری؟ نکند خودت هم نمی دانی چکار می کنی و من الکی حرص می خورم؟ آخه من رو با این مسائل چه کار؟ برای چی من رو کشوندی توی این گنداب؟ به تلافی کارهای سه سال پیش؟ واقعا انقدر نامهربان شدی؟ نعمت به این بزرگی به من بخشیدی بعد شدی گاو نه من شیرده؟ من لگد می زنم تو دیگه چرا؟
عزیز من! خدای من! سرور من! عالیجناب من! بابا خر من از کره گی دم نداشت! من هرچی هم بودم و شدم به خاطر اون نعمت ماه جنابعالی بود! نه من ادعا داشتم که خودم بودم نه تو! پس دیگه این بازی ها رو بس کن. عشق من رو بهم پس بده، همه چی درست میشه! خودت هم می دونی!
جان اونی که افلاک رو براش آفریدی من رو ببخش و بی خیال شو! یه "کن" کارشه دیگه!
 قهوه تلخ!   ||  6:00 PM