چو دریا دُر فشان از جوش منشین
سخن سر کردهای خاموش منشین
به دل گو باش خاشاکی به خاکی
چو در کف هست خاکی نیست باکی
جهان گر جمله از من رفت گو رو
ز مشتی خاک ریزم طرحش از نو
زمان خوشدلی تنگ است دریاب
شتاب عمر بین در عیش بشتاب
رها کن عقل را دیوانه میگرد
چو مستان بر در میخانه میگرد
بساط از خانه بیرون نه که وقت است
قدم بر طرف هامون نه که وقت است
غم هر هوده و ناهوده تا چند
حکایت گفتن بیهوده تا چند
فلک را جور بیاندازه گشتست
جهان را رسم و آیین تازه گشتست
هَزار امروز همآواز زاغ است
گل از بیرونقیها خار باغ است
نه خندان غنچه نه سرو از غم آزاد
نه گل خرم نه بلبل خاطرش شاد
غم دیرینه گر در سینه داری
چه غم گر باده دیرینه داری
دو چیز اندُه برد از خاطر تنگ
نی خوش نغمه و مرغ خوشآهنگ
فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است
میرزا نصیر اصفهانی