شب

باز هم شب آمد،
سرد و بی نور و سیاه،
نفسهای سردم،
کم کمک ابری شد،
سایه انداخت به ماه.
نه دگر خورشیدیست،
نه دگر مهتابی،
آسمان رعدی زد،
دل من می لرزد،
چه دل بی تابی!
کودکم در خواب است،
خواب سنگین سکوت،
و به دلتنگی من،
آرام می نگرد،
با نگاهی مبهوت.
سایه ای می بینم،
سایه یک رویاست،
که در آن خوشبختی است.
کودکم می پرسد:
"نور این سایه کجاست؟"
او خودش می داند،
نور این سایه تویی،
مابقی تاریکی است،
از برای دل من،
همه سرمایه تویی.
تو همه آیینم،
تو همه ایمانم،
از برای مه توست
که در این تاریکی،
منتظر می مانم.
تا بیایی و همه،
باز فریاد زنند،
که خدایا بنگر!
دو نفر در این خاک،
عشق را می فهمند.