قاصدك

ساده و خسته ز زيبايي ها،
مي نشينم لب رود،
خالي از بود و نبود،
قاصدك مي چينم،
و در آن،
رخ تو مي بينم....
آتش عشق تو را از ته دل،
مي زنم بر پر آن قاصد زيبا و سفيد،
قاصد ساده من برد گمان،
باد وزيد....
پر زد و رفت برساند پيغام،
كه تو را يك نفري عاشق شد،
بي خبر زانكه پر پروازش،
جان من بود كه از سينه من خارج شد....