آرزو
وسط يه چمنزار تكيه دادم به يك درخت، باد و نور خورشيد باهم تو چمنها بازي مي كنن. چقدر قشنگه! آره خيلي منظره قشنگيه...
اونور كه نگاه ميكنم دو تا پسرن كه 13 سال با هم بودن! چه خاطره هايي. تو يه ثانيه همش مرور ميشه:
بخور دهن سگ نيست...رفتم در بقالي مش...پاشو من دارم ميرم بهنوش رو ببينم....پرستو...قهر سال چهارم...كلاس كنكور...فوتبال گل كوچيك....پارك شادي...منچستر-بايرن....تا دكترا!...
نگام ميافته به چند تا پسر شاد كه همش ميخندن، هم دانشگاهين و لذت ميبرن از دانشگاهشون:
NJ...ته ديگ... ممل...پوزه....فوتبال دانشكده...شلوار آويزون...شرت رو شلوار...آزمايشگاه ها...چنگ زدن لاكل....عرشه...پريدنش...سيگارت ها....
بيخيال ميشم، نزديكتر يه جاي ديگه هست كه كلي خنده و شادي و دپ و همه چي داره...
خيلي قشنگه، همش..
ولي «سهم من از بودن» همه اينا...«يه خاطره است همين و بس»
شروع ميكنم به قدم زدن...
ميرم تا ته چمنها..
يه دره است..
..
..
و ميپرم.