قهوه تلخ
 
منوی وبلاگ
صفحه اصلی
پست الکترونيک
XML
دوستان
بايگانی

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

[Powered by Blogger]

   

 Wednesday, September 09, 2009
 
همسفر
   
در این راه طولانی - که ما بی خبریم
و چون باد می گذرد
بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند
خواهش می کنم !
مخواه که یکی شویم ، مطلقا یکی
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نيز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شيوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سليقه مان یکی و رویاهامان یکی
هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبيه بودن و شبيه شدن نيست
و شبيه شدن دال بر کمال نيست بل دليل توقف است
عزیز من!
دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛
واجب نيست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، حجاب برفیقله ی علم کوه
، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند
اگر چنين حالتی پيشبياید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق،
یکی کافيست
عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما،
این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نيست
من از عشق زمينی حرف می زنم
که ارزش آن در "حضور" است
نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چيزی یکی نيست ، بگذار یکی نباشد
بگذار درعين وحدت مستقل باشيم
بخواه که در عين یکی بودن ، یکی نباشيم
بخواه که همدیگر را کامل کنيم نه ناپدید
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چيز که مورد اختلاف ماست بحث کنيم
اما نخواهيم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در ميان نيست
سخن از ذره ذره ی وافعيت ها و حقيقت های عينی و جاری زندگيست
بيا بحث کنيم
بيا معلوماتمان را تاخت بزنيم
بيا کلنجار برویم
اما سرانجام نخواهيم که غلبه کنيم
بيا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسياری زمينه ها،
تا آنجا که حس می کنيم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،
حفظ کنيم
من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنيم
و حق داریم بسياری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقيرهم را داشته باشيم
عزیز من !
بيا متفاوت باشيم


منتخبی از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم
نوشته زنده یاد نادرابراهيمي
 قهوه تلخ!   ||  11:01 AM
 Friday, September 04, 2009
 
سلامی دوباره
   
باورم نمی شه نزدیک یک سال شد! نزدیک شش ماه که حرف جدیدی نبود. دلتنگی بود و دلهره و انتظار و چک کردن لحظه به لحظه وضعیت مهاجرتش. بعد هم که دیدمش انتظار آمدنش و شروع زندگی مشترک. شکوفه ام نوشتنش رو از سر گرفت اما من هر بار سری زدم به اینجا و این آهنگ رو دیدم دلم گرفت، مثل کسی که میخواد از خاطرات بدش فرار کنه بستمش و از خیر نوشتن گذشتم. بگذریم که انتخابات و حوادث بعدش هم بی تاثیر نبود و چند وقتی منگ بودم. حالا هم نمی دونم از کجا شروع کنم!

اگر اشتباه نکنم آخرین پستم در آخرین روزهای رمضان بود. برعکس امروز اعتقادم کمتر بود اما روزه می گرفتم. بلاخره انتظارم به سررسید و شماره پرونده شکوفه ام درآمد و انتظارها وارد مرحله جدیدی شد! تا وعده دیدار نزدیک شد.... بهار 87 قول داده بودم که بهار 88 را در چشمانش شروع می کنم.... و سر قولم ایستادم! به لطف او و کمک دوستی عزیز و تازه ... تنها چند ساعت مانده به تحویل سال.... نمی شود احساسم را بگویم، بگویم هم کسی نمی فهمد، جز خودش. حتی اطرافیانم هم نمی فهمیدند چرا انقدر مهم است که من قبل از تحویل سال ببینمش و چرا این همه خطر را می خواهم بپذیرم. ولی شد، بعد از هزار و سیصد و سه روز عزیزتزینِ زندگیم دوباره در آغوشم بود و من دوباره در دریای چشمانش غرق شدم....

باری، ما به هم رسیدیم و فصلی نو را آغاز کردیم. نوشتن هایم از این به بعد رنگ و بوی دوری نخواهند داشت اما روزنگاری هم نمی کنم. شاید در آن روی سکه آن را هم شروع کنم اما اینجا جدی بماند بهتر است.

تا بعد....
 قهوه تلخ!   ||  6:06 PM
 Thursday, September 25, 2008
   

ای ساربان! ... ای کاروان! ...

لیلای من کجا می بری

با بردن... لیلای من...

جان و دل مرا می بری

ای ساربان کجا می روی؟

لیلای من چرا می بری؟

ای ساربان کجا می روی؟

لیلای من چرا می بری؟

در بستن... پیمان ما...

تنها گواه ما شد خدا

تا این جهان... بر پا بود...

این عشق ما بماند به جا

ای ساربان کجا می روی؟

لیلای من چرا می بری ؟

...

تمامی دینم به دنیای فانی

شراره عشقی که شد زندگانی

به یاد یاری خوشا قطره اشکی

به سوز عشقی خوشا زندگانی

همیشه خدایا... محبت دلها...

به دل ها بماند به سان دل ما

که لیلی و مجنون فسانه شود

حکایت ما جاودانه شود

تو اکنون ز عشقم گریزانی

غمم را ز چشمم نمی خوانی

از این غم چه حالم نمی دانی

پس از تو نمونم برای خدا

تو مرگ دلم را ببین و برو

چو طوفان سختی ز شاخه غم

گل هستی ام را بچین و برو

که هستم من آن تک درختی

که در پای طوفان نشسته

همه شاخه های وجودش

ز خشم طبیعت شکسته

ای ساربان کجا می روی؟

لیلای من چرا می بری ؟

...

 قهوه تلخ!   ||  3:13 AM
 Wednesday, August 20, 2008
   
من از اون روزی که دل رو، به پای عشق تو بستم
توی کعبه وجودم، همه بت ها رو شکستم
تو شدی تنها ستاره، توی آسمون قلبم
کیمیای زندگی رو، اومدی دادی به دستم
تو شراب زندگی رو، توی رگهام جاری کردی
من هنوزم که هنوزه، از می عشق تو مستم
بازی زندگی اما، من رو از نگات جدا کرد
دلم رو بهت سپردم، خودم رو ازت گسستم
هوس لغزش لبهام، روی گونه های نرمت
آتیشم میزنه هر روز، توی غربتی که هستم
همه اینها رو گفتم، که فقط اینو بدونی
تا نفس تو سینه دارم، تویی اونکه می پرستم
 قهوه تلخ!   ||  4:09 PM